سلام حاجاحمد! از صبح میخواستم برایت نامهای بنویسم اما چگونه؟! نه مطمئن هستم هستی و نه مطمئن که رفته باشی آنسوی هستی! چنان معمایت بزرگ است که به زعم من، سختترین کار دنیا، نامه نوشتن به شما است! فرزندان شهدا راحت میتوانند به پدران خود نامه بنویسند و فرزندان غیر شهدا هم! به شما اما بعد از این همه سال بیخبری، چگونه باید نامه نوشت؟! از کجا شروع کرد و به کجا رسید؟!
«سلام حاجاحمد! امیدوارم هر کجا هستی، حالت خوب باشد!» چقدر ضایع! اصلا بیا و یک کاری کن! شما قلم بردار و برای من نامه بنویس! نه مشخصا من! برای ما! حتما داری آمار ما را! حتما میدانی چقدر دلتنگت هستیم! حتما میدانی سر تعصب به تو، چقدر متلک ریز و درشت شنیدهایم! حتما میدانی چقدر با دیدن تصاویر مادرت... آه! مادرت... خشک شد چشمش به در، پیرزن! تقتق در شد زنگ و زنگ شد آیفون تصویری و آیفون تصویری شد موبایل آیفون و... روزنامه شد وبلاگ و وبلاگ شد اینستاگرام و... این وزیرخارجه رفت و آن وزیرخارجه آمد اما بمیرم برای مادرت! هیچ خبری از تو به گوشش نرسید که نرسید! کلی غصه میخورد لابد هر روز بعد از تماشای اخبار تلویزیون! هر خبری در این همه سال شنید الا آنکه خبری از احمدش به دستش برسد!
اصلا بیا و ما را بپیچان! اما آقایی کن و نامهای بنویس برای مادرت! چه شهید شده باشی و چه نه، حتم دارم تو این توان را داری که به مادرت نامهای بنویسی! حالا فرستنده، آسمان باشد یا زمین! شهید شده باشد یا اسیر! عقل میگوید؛ تو همان روز اول، از بادهی شهادت نوشیدی اما نمیدانم این کدام حس است و کدام عشق است و کدام زمزمه است که مدام به دل ما میاندازد که تو زندهای هنوز؟! نکند بنا داری با «مهدی فاطمه» بیایی و از خدا هم قول گرفتهای؟! والله هیچ تعجب نمیکنیم همچین باشد! اعجوبهای بودی برای خود! هنوز هم هستی! هنوز هم انگار داری داد میزنی سر زمین و زمان! که این چه طرز جنگ است؟! که این چه طرز زندگی است؟! آخ که وقتی عصبانی میشدی، دلبریهایت بیشتر میشد! خواستنیتر میشدی!
در ایران، یک جاده هست که اهواز را میرساند به خرمشهر! بگو خب! گفتم بگو خب! آفرین! برای ما، برق چشمان تو، نقشهی جغرافیای این جاده است! و تو تا قدس هم میروی! به خدا میروی! فقط «نه» نیاور! قلم بردار و الساعه برای مادرت، نامهای بنویس! سوی چشمانش کم شده ولی دستخط احمدش را میشناسد! موهایت بیخود سفید میشوند! چین و چروک صورت هم مهم نیست! مادرت خواهد شناخت تو را! فقط کافی است زنگ خانه را بزنی! نه! همان تقتق در بهتر است...
نویسنده: حسین قدیانی