شب بود حدود ساعت 9. داشتم با موتورم می رفتم. موقع برگشت هم که میشد حدود ساعت 11:30 شب این پیرمرد را دیدم 

پیرمرد با لب های خندان یک تکه هندوانه که کارفرمایش بهش داده بود را بالای سرش نگه داشته بود...و همچنان لبش خندان بود.

من خسته شدم او نشد...

-----------------------------------------------------------

* خب او و خیلی های دیگر با گذاشتن یک قسمتی از میوه بر روی سرشان برای مدتها چه در گرما چه در سرما برای زن و بچه شان نان می برند...

**چند روز پیش یکی می گفت: "دیروز که داشتم می رفتم سر کار، یه پسری با تیشرت نارنجی و کلاه نارنجی تابلوی تبلیغاتی فیلیمو رو که لوگوی فیلیمو روش نقش بسته بود کنار اتوبان رسالت دستش گرفته بود و نقش بیلبورد تبلیغاتی رو ایفا می کرد. جایگزینی برای کاهش هزینه های تبلیغاتی به جای هزینه های بالای بیلبوردهای تبلیغاتی شهرداری"

بله خب این نگاه به انسان هم وجود دارد در میان ما! ول کن توروخدا!