روایت اول:

دخترم مدرسه می رود. نگذاشتم شیفت دوم برود. من که مادرش هستم ایرانی ام. برای چه بچه ام را بفرستند شیفت دوم؟ شیفت اول مخصوص ایرانی هاست. اما به خاطر پدرش هنوز شناسنامه ندارد. پدرش افغانستانی است. هیچ مدرک هویتی ندارد. باید 18 سالش بشود تا بهش شناسنامه بدهند. حالا کو تا 18 سالگی؟ 

اما زمستان پارسال به خاطر بی شناسنامگی اش اتفاقی افتاد که پشیمان شدم از اصرارم برای شیفت اول رفتنش

همه ی بچه های کلاس ایرانی بودند. قرار بود اردو ببرندشان. معلم شان ازشان خواست که شناسنامه های شان را با خودشان بیاورند. دخترم شناسنامه نداشت. معلم سر کلاس گفت که شناسنامه های تان را بگذارید روی میز. همه گذاشتند روی میز. دخترم دل درد را بهانه کرد و اجازه گرفت تا از کلاس بیرون برود. شناسنامه نداشت. مشق نبود که بنویسد. کاری از دستش برنمی آمد. از کلاس بیرون رفت و تمام زنگ را توی حیاط مدرسه, توی سوز سرمای زمستان ماند. آن قدر بیرون ماند تا زنگ تفریح بخورد و ماجرای شناسنامه خواستن معلم فراموش شود. آن قدر توی حیاط ماند تا دست هایش, صورتش سرخ شدند. ولی شرمندگی بی شناسنامگی نگذاشت که برگردد سر کلاس. شاگرد اول است. عادت ندارد که مشق هایش را ننویسد. ولی این بار...

سرما خورد. سرمای بدی خورد. به خاطر یک ساعت تمام در سرمای زمستان درحیاط مدرسه ماندن سرمای بدی خورد.

 

روایت دوم:

اسمم زهراست. مادرم ایرانیه اما پدرم افغانستانیه به همین خاطر به من شناسنامه ندادن...

یه روز توی مدرسه برای یه کاری ازمون شناسنامه خواستن گفتم ندارم. گفتن به مادرت بگو بیاد مدرسه جواب بده. مادرم اومد مدرسه بهش چرا بچت شناسنامه نداره نکنه نامشروع به دنیا اومده؟!  مادرم فقط گفت نه. دستم را گرفت و رفتیم خانه و دوتایی باهم دیگه کلی گریه کردیم.

 

توجه: 

طبق فوانین تابعیت ایران به فرزندانی که از مادر ایرانی و پدر خارجی حتی اگر در این سرزمین به دنیا آمده باشند تابعیت و در نتیجه شناسنامه نمی دهند.